۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۵
عاشقم شو
همه چیز از یه بطری بازی شروع شد؛
کمی بعد از نیمه شب،روی یک میزه شش نفره...
بطری چرخید،چرخید و چرخید...؛
همه چشم ها به چرخشش بود..؛؛
حرکتش کم شد،کمتر و کمتر...
تا بلاخره ایستاد!سره بطری به طرف من بود به هرحال من باید اطاعت میکردم!با چشم مسیره سرتا انتهای بطری رو طی کردم!آخرش رسید به اون....؛
نگاهم کرد و خندید..؛
بلند،بلند میخندید!
دلیل خنده هاش رو نمیفهمیدم..!
تا اینکه ساکت شد و خیره به من.؛؛
به لباش چشم دوختم و منتظر اینکه بگه رو دوستات راه برو یا صورتت رو با سس بشور..یا یه چیزی مثه همینا.؛..!
که یهو با دست کوبید روی میز و اخماش رو تو هم کرد..؛
گفت:حکم؛عاشقم شو..!
و من باید عمل میکرم..این قانون بازی بود
۹۴/۰۵/۳۱